مونده بودم برای اولین بار مطلبمو در باره چی بنویسم.یاد سالای دوری افتادم که خونه انسانی بزرگوار برای کسب دانش میرفتم.پیر مردی که سرش دائما پائئن بودو نو جوونا رو نصیحت میکرد.با کوله باری از سالهای دراز.سنش خیلی زیاد بود بیش از 90سال داشت.
یه روز با جمعی از دوستان رفتیم به محضرش نهیب تندی به ما زد وگفت پاشید برید چرا به فکر خودتون نیستید اگه فردا بگن آقا ظهور کرده مرد میدون هستید یا نه.یا بهونه میاریدکه از کجا معلوم ما باید مطیع باشیم چرا باید جوونیمونو فدا کنیم اصلا این آقا کیه. پاشید برید اعتقاداتتونو محکم کنید.
من هم برای محکم کردن اعتقاداتم تلاش کردم ولی دوست داشتم که قلبم آروم بشه به خود حضرت متوسل شدم که یه دفعه به یاد صحبت استادمون افتادم .او که سرا پا عاشق امام زمان بود .پاک وصادق وبا صفا .وقتی در مورد آقا حرف میزد هم او اشک میریخت هم ما یاد اون روزا بخیر خیلی با صفا بود.یه روز که اومده بود سر کلاس یه قضیه ای رو تعریف میکرد که خوبه من اینجا اونو بگم .ایشون میگفت قبلا در یکی از حوضه های علمیه درس میدادم یه شاگردی داشتم که خیلی با تقوا و اهل معنویت بود. یه روز دیدم اومد وقضیه شالشو برام تعریف کرد .میگفت که یک شب خوابیده بودم در عالم رویا دیدم در جائی حضرت ولی عصر حضور دارن ولی منو راه نمیدن که برم داخل .شالمو درآوردم ودادم که ببرن آقا اونو با دستاشون متبرک کنن.فردای اون روز با یکی از دوستانم بحث علمی داشتیم تا اومد کنارم نشست گفت چه عطری زدی چقدر خوشبو . گفتم من که عطر نزدم . دیدم بوی عطر از همون شالیه که با دستای مولا متبرک شده خودم نفهمیدم ولی دوستم کاملا این بوی خوشو استشمام کرده بود .استاد میگفت من اون شالو از او گرفتم بوییدم وبوسیدم وچقدر حظ معنوی بردم.